معنی موز بیگانه

حل جدول

موز بیگانه

بنانا

بنان


موز

میوه گرمسیری

از میوه های گرمسیری، میوه مجلسی

بنان

فارسی به عربی

موز

موز

خواص گیاهان دارویی

موز

نیرو بخش دستگاه تناسلی زن ومرد بوده و از سقط جنین جلوگیری می کند. فسفر موجود در موز هوش را می افزاید. وپتاسیم آن برای شستشوی کبد وکلیه ها مفید است. گرم مزاجان باید بعد از خوردن موز سکنجبین خورند. و سرد مزاجان عسل تناول کنند. میوه خام آن را برای درد دیابت مصرف میکنند. نوشیدن آب پس از خوردن موز توصیه نمی شود.

لغت نامه دهخدا

موز

موز. [م َ / م ُ] (ع اِ) میوه ای گرمسیری است و در مصر و یمن و هندوستان و فلسطین بسیار می باشد ودرخت آن یک سال بیشتر بار ندهد و هر سال از بیخ می برند باز بلند می شود و میوه می دهد و آن را به هندی کیله خوانند و به ضم اول هم آمده و او به اندام ماه پنج شبه است. (از برهان). مویز که به هندی کیله گویند. (منتهی الارب). کیله و آن میوه ای است به هندوستان و این لغت عربی است و موز مکی به بزرگی بادنجان می شود. (آنندراج). میوه ٔ یک نوع درختی گرمسیری که در مصر و یمن و هند و صومالی بسیار عمل می آید و ثمر آن از میوه های مأکول و درازای برگهایش از دو تا سه گز است. (از ناظم الاطباء). میوه ای باشد در مصر معروف. و موز مکی چون باتنگان [بادنجان] بود. (از لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). لغت عربی است و به هندی او را کرک گویند و بیخ درخت او از دوزیاده نبود و چون درختان دیگر بزرگ نشود و ساق او باقی نماند و طعم موز پس از چیدن و چند روز داشتن خوش شود. میوه ٔ موز که در تابستان رسیده شود از زمستانی بهتر باشد و از بدر آمدن میوه ٔ او مدت دو ماه ببایدو میان شکوفه آوردن او و تمام رسیدن چهل روز باشد. (از تذکره ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی). کیله. بنان. بانان. (اینکه صاحب برهان می گوید «موز به اندام ماه پنج شبه است و موز مکی به بزرگی بادنجان می شود»، او و اسلاف او را لغت نامه ٔ منسوب به اسدی به اشتباه انداخته. موز دو نوع است قسمی خرد و قسمی بزرگ. لکن موز مکی وجود خارجی ندارد و بیت طیان را غلط خوانده اند. طیان «مرمکی » گفته و آن مشهور است و سیاق کلام هم بر صحت این دعوی گواهی می دهد چه کردن موز در جام برای عطرو طعم شیرین که دارد امر بعیدی است. طیان می گوید: «مر اگرچه منسوب به مکه است برای بدی طعم آن را به جای شکر در جام نکنند» یعنی انتساب به بلدی طیب در نیکویی و بدی مر اثری ندارد و صاحب منتهی الارب موز را مویز ترجمه کرده و مانند صاحب برهان گوید که آن را به هندی کیله نامند). (از یادداشت مؤلف):
موز مکی اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکّر اندر جام.
طیان.
موز با لقمه ٔ خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز.
نظامی.
جد، میوه ای است مشابه به موز. غفعف، بار درخت موز. (منتهی الارب). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 334 و اختیارات بدیعی و تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ذخیره ٔ خوارزمشاهی شود.
- موز مکی، درست نیست و آن مرمکی است که در شعر طیان به تصحیف موز مکی خوانده اند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به توضیح ذیل موز در همین ستون شود.
|| (اصطلاح گیاه شناسی) (موزها) نام تیره ٔ گیاهی از رده ٔ تک لپه ایها. طلح، طلحه، درخت موز. (دهار). طلح منضود، درخت موز است. (منتهی الارب). و طلح منضود، و اندر میان موز باشد بر یکدیگر گرد کرده. (تفسیر کمبریج ج 2 ص 341 سوره ٔ 29/56). || درخت طلح. (مجمل اللغه). درخت کیله که میوه ٔ آن معروف است. (از غیاث). سرداح. سرداحه. (منتهی الارب). گیاهی است پایا از رده ٔ تک لپه ایها که تیره ٔ خاصی را در این رده به نام تیره ٔ موزها به وجود آورده است. این گیاه با وجود عظمت و رشد و نمو زیادش از گیاهان علفی محسوب می شود و بر خلاف درختها و درختچه ها تنه اش چوبی و سخت نمی گردد. برگهای آن نیز بسیار بزرگ و طویل می شوند و گاهی طول یک برگ به سه متر بالغ می گردد و عرض هر برگ در راستای بیشترین پهنه از 60 سانتی متر نیز تجاوز میکند. گلهایش به طور فراهم در غلافی جای می گیرند و گل آخرینش شبیه خرما است. میوه اش گوشتدار و مطبوع و خوراکی است و مجموع میوه ها خوشه را به وجود می آورند که رژیم نامیده می شود. درخت موز در اکثر نقاط گرم دنیا کاشته می شود و اخیراً درنواحی جنوبی ایران به کشت آن مبادرت کرده اند. اصل این کلمه «موشه » و هندی است. و اخیراً از میناب به جیرفت برده اند و در بندر تیس نیز کاشته اند و ثمر می دهد. میوه ٔ آن را نیز موز می گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 286 و بیولوژی وراثت ج 1 ص 159 و نزههالقلوب شود. || نرگس. (از انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به توضیح ذیل معنی بعد شود. || ترکش. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). و رجوع به توضیح ذیل شود. صاحب برهان گوید «در بعضی نسخه ها به معنی ترکش که تیردان باشد و نرگس که گلی معروف باشد به نظر آمده است و می تواند بود که هر دو غلط باشد و «برگش » باشد یعنی برگ درخت موز را نیز موز می گویند و تصحیف خوانی کرده باشند» -انتهی. صاحب برهان در غلط شمردن ترکش و نرگس ذی حق است و «برگش » دنباله داشته و کاتب حذف کرده است و سپس آن را نرگس و ترکش خوانده اند. مثلاً اصل این بوده: و برگش به درازای چند گز است. (یادداشت مؤلف).

موز. [م ُ] (اِخ) مُز. رودی در اروپای غربی که از شمال شرقی فرانسه سرچشمه می گیرد و حدود 890 هزار گز طول دارد و از بلژیک و هلند می گذرد و به دریای شمال می ریزد.

موز. (اِخ) نام کوهی در مازندران است و آن را ماز نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوه البرز کوه عظیم است و کوههای فراوان پیوسته چنانکه از ترکستان تا حجاز کمابیش هزار فرسنگ طول دارد. طرف غربش که به جبال گرجستان پیوسته است کوه لگزی خوانند و چون به مکه و مدینه رسد عرج گویند و طرف شرقی اش که با جبال اران و آذربایجان پیوسته قفق خوانندو چون به حدود عراق و گیلان رسد موز خوانند و مازندران در اصل موزاندرون بوده. (از نزههالقلوب مقاله ٔ 3 چ اروپا صص 191-192). اما این گفته قابل تأمل است.

موز. (اِخ) نام هر یک از نه ربهالنوع موسیقی یونان باستان. (یادداشت مؤلف). موزها نه ربهالنوع بودند که هر یک صنعتی را مانند شعر و موسیقی و نمایش و غیره حمایت می کردند. مهمترین صنایع، شعر و فصاحت بود. (از ایران باستان ج 1 ص 67).


بیگانه

بیگانه. [ن َ / ن ِ] (ص مرکب) غیر. ناآشنا. (غیاث). مقابل یگانه. (آنندراج). مقابل آشنا. (از ناظم الاطباء). مقابل خودی. (یادداشت مؤلف). اجنبی. غریبه. خارجی. غریب و اجنبی و کسی که از مردم آنجا نباشد. (از ناظم الاطباء). اجنبی. غیر. بیرونی. خارجی. غریب. جز اهل وطن. غریبه. پراکنده. (یادداشت مؤلف). ناشناس. نامعلوم. غریبه:
به ایران نخواهند بیگانه ای
نه قیصرنژادی نه فرزانه ای.
فردوسی.
گر او بفکند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر.
فردوسی.
بزرگان و بیگانه و خویش اوی
نهادند سر برزمین پیش اوی.
فردوسی.
برفتند گردن کشان پیش اوی
ز بیگانه وآنکس که بد خویش اوی.
فردوسی.
مرغزاری که بیک چند تهی بود ز شیر
شیر بیگانه در او خواست همی کرد گذر.
فرخی.
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش.
منوچهری.
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستمبر.
(ویس و رامین).
دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). و رأی عالی چنین اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان... با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان وتن خویش را.
اسدی.
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال.
معزی.
روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). شراب، بیگانه دوست گرداند. (نوروزنامه).
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب، بیگانه گردم با سخن.
سوزنی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
آشنای دل بیگانه شدی
آب و نان از در بیگانه مخور.
خاقانی.
قلم بیگانه بود از دست گوهربار او لیکن
قدم پیمانه ٔ نطق جهان پیمای او آمد.
خاقانی.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 445).
گر این بیگانه ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند.
نظامی.
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد.
نظامی.
بگرد چشمه دل را دانه میکاشت
نظر جای دگر بیگانه میداشت.
نظامی.
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی.
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد.
سعدی.
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست
که دشمن توان بود در روی دوست.
سعدی.
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن، لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گربشکایت سوی بیگانه روم.
حافظ.
صائب ز آشنایی عالم کناره کرد
هر کس که شد بمعنی بیگانه آشنا.
صائب.
|| کسی که در جایی غریب و ناشناس و اجنبی باشد. (ناظم الاطباء). که از سرزمین بیگانه است.
- بیگانه بوم، سرزمین غیرخودی. خارجه. سرزمین غریب. سرزمین بیگانه.
- بیگانه شهر، شهر که جزو کشور نیست. ولایت غربت. شهر غریب. شهر ناآشنا:
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بر آن سان که پرمایه تر کدخدای.
فردوسی.
- بیگانه کشور، مملکت غریب. مملکت غیر. خارجه:
به بیگانه کشور فراوان بماند
کسی نامه ٔ تو بر او برنخواند.
فردوسی.
- زمین بیگانه، که بیرون از مملکت است. خارجه. خارج از کشور: حسنک بوصادق را گفت این پادشاه روی بکاری بزرگ دارد و بزمینی بیگانه می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
- شهر بیگانه، ولایت غربت و ناآشنا. خارج از مملکت و کشور:
خدایگانا بامس بشهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی (دیوان ص 134).
بداروها علاج پذیرد که از راه دور و شهرهای بیگانه آرند. (کلیله و دمنه). || کسی که قوم و خویشی با کسی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آنکه از اهل بیت نباشد. (یادداشت مؤلف). آنکه به نسب پیوسته نباشد. مقابل خویش. (یادداشت مؤلف). که قرابت و بستگی و نسبت خانوادگی ندارد. مقابل خویش و خویشاوند. غیروابسته. غیرمرتبط:
ترا پوزش اکنون نیاید بکار
نه بیگانه را خواستی شهریار.
فردوسی.
تو نوذرنژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای.
فردوسی.
آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
- بیگانه خویش کسی شدن، علقه ٔ خویشی یافتن:
هرآنگه که بیگانه شد خویش او
بدانست راز کم و بیش او.
فردوسی.
- بیگانه شدن، ناآشنا شدن:
مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
حافظ.
- || به غربت افتادن:
که سگ را بخانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
- بیگانه گردیدن، بیگانه شدن. علقه ٔ خویشی گسسته شدن:
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتر دیش.
رودکی.
- || ناآشنا شدن. منقطع العلاقه گشتن:
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی.
سعدی.
- بیگانه و خویش، نا آشنا و آشنا. غریب و آشنا. جمع مردم اعم از آشنا و ناآشنا. (ناظم الاطباء):
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش.
منوچهری.
|| نامحرم. غیرخویش:
نشستنگه و رود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند.
فردوسی.
نگوئی ترا جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست.
فردوسی.
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن.
سعدی.
حارس بوستان در خانه
سر خر به که پای بیگانه.
اوحدی.
- امثال:
زن تا نزاید بیگانه است. (جامع التمثیل).
|| دور. بری. غیروابسته و غیرمرتبط:
بی روزه و بی نماز و بی نور
بیگانه ز عقل و از ادب دور.
نظامی.
ترسم که ز بیخودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی.
نظامی.
که پندارم از عقل بیگانه ای
نه مستی همانا که دیوانه ای.
سعدی.
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه ایم.
سعدی.
|| نادر. (غیاث). || نامأنوس. غیرواقف. غیروارد:
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی بگوهر بدند.
فردوسی.
|| دشمن:
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را.
فردوسی.
- بیگانه ٔ آشنانام، از اسمای معشوق است. (آنندراج).
- بیگانه وش، از اسمای معشوق است. (آنندراج).

فرهنگ عمید

موز

میوه‌ای دراز، خمیده، و گوشتی که در نواحی گرمسیری به عمل می‌آید،

فارسی به انگلیسی

موز

Banana

کالری خوراکی ها

موز

۱۰۰گرم ۶۰ کالری

معادل ابجد

موز بیگانه

141

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری